هانیه خود را به همسرش وهب رسانید، وهب غرق درخون بود اما لبخندشیرین روی لبانش به هانیه آرامش
میداد...اشک در چشمان هانیه خشکیده بود بغض گلویش را میفشرد...به چهره همسرش خیره
شد...انگارآرام خوابیده بود...او فقط 25 بهار را پشت سر گذاشته بودند..17 روز بود که از عروسیشان
میگذشت...هانیه درحالی که سر همسرش را در آغوش گرفته بود به روزهایی که گذشت فکر میکرد...چه
زود گذشت:
چند روزی از عروسی وهب وهانیه میگذشت دست در دست هم بدنبال گوسفندانشان بودند ودر حالی که
سبزه زار به اونها خوش آمد میگفت حس میکردند خوشبخت ترین زوج جهانند.
ــ وهب
ــ جانم
ــ ما همیشه همینجور خوشبخت خواهیم بود؟
ــ بله هانیه جان ما همیشه خوشبخت خواهیم بود تا ابد...
ــ ...
ــ به چه می اندیشی؟
ــ به اینکه اینقدر احساس خوشبختی میکنم که دلم میخواهد تا ابد ادامه داشته باشد وحتی بعد از آن در
سرای دیگر...
...
ضربه عمود که بر سر هانیه فرود آمد با فریاد هانیه توام شد...
هانیه در کنار همسرش به زمین افتاد...چشمهایش تاریک شد ...به زحمت صورت همسرش را میدید...
دوباره غرق روزهای خوش وکوتاه زندگی مشترکشان شد:
اونها فقط 17روز زندگی مشترک داشتند اما انگار سالها در کنار هم بوده اند وحالا با هم پرواز میکنند...ساعتی
پیش در حضور امام بودند با هم هانیه به امام گفت "من دوحاجت دارم 1
-
وقتی وهب شهید شد ومن بی سرپرست مرا به اهل بیت خود ملحق کن 2 - وهب که به بهشت برین رفت
،شاهد باش که مرا فراموش نکند."وامام منقلب گشت وقول داد که خواسته های هانیه عملی شود...
واینچنین هانیه همراه همسر جوانش راهی بهشت برین شدند وبه خوشبختی ابدی دست یافتند
بهشت گوارایشان باد
******************
هانیه همسر وهب یگانه زنی بود که که در کربلا در راه دفاع از حریم حسین (ع) به شهادت رسید.
هانیه ووهب فقط 17 روز بود ازدواج کرده بودندوفقط ده روز بود که مسلمان شده بودند وهمراه وهمسفر حسین (ع)
شدند به سوی کربلای عشق...تا ماه عسل عشقشان رو در کربلای حسین بگذرونند...